-
مادربزرگ
برادر می گوید :(م).دلم پاره می شود. می گویم: مثل مادر .روی زمین می افتم. مادربزرگ مُرد.خبر کوتاه و ناگهانی بود.بغضم ترکید و سریع جمعش کردم.مرد که گریه نمیکنه.کارهارو راست و ریس کردم و رفتم تشییع جنازه.حسی نداشتم،نه اشکی ریختم و نه زجه زدم.با دستام خاکش کردم و بعدش راه افتادم اومدم.یک تیکه عکس سه…
-
آقاهاشم
چته؟چته باز هارت و پورت میکنی!دوقرون زدی پس جیبت هار شدی دست صاحابتو گاز میگیری؟جم کن بندو بساطتو گورتو گم کن.دیگه این دور و برا نبینمت فکر نکنی آدم حسابی شدی!دهن سگ نجس. فحش تازه ای بود که شنیدم:دهن سگ نجس. یارو هیچی نگفت، سرشو انداخت پایین .به هیچکی نگاه نکرد.غم گوله شده بود وسط…
-
27/5/1404
چپ،راست،هوک راست. بدو تن لشتو تکون بده.درست مشت بزن.محکم.مگه اومدی خونه ی خاله؟ از تو چیزی درنمیاد و… شروع میکند در و پیت گفتن.البته دوست داشتم در پیت بگوید اما نمی گوید. کلاس بوکس اسم نوشتم.دوباره و بعد چندسال می خواهم چیزی یادبگیرم و در آن خوب شوم. مشتی به کیسه بزنم و حس کنم…
-
26/5/1404
امروز از زمین و زمان کسالت و بیحوصلگی می بارد. سیگاری روشن میکنم پشت بند آن سیگاری دیگر و …پاکت تمام میشود اما انگار نیکوتین هم کسالت را باخود نمیبرد.پیاده روی میکنم و از روبروی کوچه ای که خانه ی یک دوست قدیمی در آن است ، می گذرم،آرام و بی صدا اما خبری از…
-
25/5/1404
امروز از چیزی نمیترسم.از عاشق شدن و فارغ شدن.دویدن و زمین خوردن.بی پول و پولدار شدن.حتی از مرگ هم نمیترسم.اما زندگی… زندگی چیزیست که گاهی مرده ها هم از ان میترسند وای به حال من که زنده ام. گاهی از آن میترسم. همین.تنها ترس از ناشناخته ای که نمیدانم از چه جنس است؟ گاهی غم…
-
پدربزرگ
پدربزرگ قرص هایش را نمیخورد، به سمت دیوار پرتاب میکند و به بیبی چشم غره میرود.بعد از چند ثانیه سرش را میچرخاند و به گوشهای زل میزند. انگار دنبال چیزی میگردد. بی بی اینبار مهربان است. با صدای گرم و آرام میگوید: اگر قرصتو نخوری دوباره همون فکرا میان سراغت. تو که نمیخوای دوباره سروصدا…
-
نامه.
آقاجان سلام.امروز هم رنگی نداشت.دوباره کابوس ها و خواب های وحشت ناک برگشتند.خواب آرامی ندارم.علاج کار چیست؟گاهی فکر میکنم همین است دیگر، به دنبال چاره نمی افتم و به آن خو میکنم.مانند دستی که قطع شده و دیگر سبز نمیشود.من هم روحم تلف شده و نمیتواند از این منجلاب بیرون بیاید.تنها دست و پا میزنم…
-
پدربزرگ و درخت انجیر!
بهار آمده. دستانم را زیر بوته ی گل میبرم تاتکه ای از ریشه اش را بکنم.دستانم خونی میشود در دهان میگیرم و خونش را میمکم. دردی حس نمیکنم. بی حس شده ام.درست از وقتی که پدر بزرگ مرد.میدانی پدر بزرگ را دوست داشتم.سعی کردم وقتی زنده است تنهایش نگذارم.تاحدودی هم موفق بودم.اما خب امروز نیست…