مادربزرگ


برادر می گوید :(م).دلم پاره می شود. می گویم: مثل مادر .روی زمین می افتم.

مادربزرگ مُرد.خبر کوتاه و ناگهانی بود.بغضم ترکید و سریع جمعش کردم.مرد که گریه نمیکنه.کارهارو راست و ریس کردم و رفتم تشییع جنازه.حسی نداشتم،نه اشکی ریختم و نه زجه زدم.با دستام خاکش کردم و بعدش راه افتادم اومدم.یک تیکه عکس سه درچهار ازش گیر آوردم و کردم گوشه ی کیف پولم تا چهرش یادم بمونه.عجیبه که دیگه چیزی یادم نمیاد ازش.دوسه روزی میگذره و حس میکنم غم ها بهم جواب نمیدن.صبح پامیشم و صبحونمو میخورم و میرم پی کارم وشب خسته برمیگردم.انگار هیچی نشده و هیچ اتفاقی نیافتاده. همیشه فکر میکردم نتونم به زندگی ادامه بدم.

توی آینه خودمو نگاه میکنم.رنگ صورتم سیاه شده،سیاه تر.زشت تر و خسته تر. جاذبه ی زمین سنگینه و حس میکنم چشمام آب میشن و میریزن توی روشویی.نجس میشه. چشمایی که چیزاییو دیده که نباید ببینه.بهتر که آب بشه.مُشتی میزنم توی شیشه و دستام خونی میشه.میریزه روی تیکه های شیشه.صورتم برگشته سرجاش.خون همه چیزو درست میکنه. مثل مادربزرگ که ماشین بهش زد و خونش ریخت وسط آسفالت داغ.آفتاب زد و درجا خشکش کرد.نزاشت دوثانیه هم بمونه کف زمین.بعدش آدما جمع شدنو بردنش.کجا؟ لابد بیمارستانی جایی.خندم میگیره و سریع جمعش میکنم.آدم نباید بخنده ولی خب خنده داره. سعی میکنم چند قطره اشک بریزم اما انگار که بلد نیستم گریه کنم.فقط لب هام به خنده باز میشن.یک پاکت سیگار میزارم ته جیبم تا هروقت مغزم جواب نداد بکشم اما دیگه میلی هم به سیگار ندارم.حس میکردم سیگار آرومم میکنه اما عجیبه دیگه به سیگار هم حسی ندارم. به یاد جمله ای می افتم:سوگ برای عزیزان ارزشمند و زیباست. اما من که سوگی ندارم. حالا بین خودمو خودم گیر کردم و نمیدونم کی قراره دربیام.شاید وقتی که اشک ها روون بشن بتونم خودمو جمعو جور کنم.شاید…


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *