پدربزرگ قرص هایش را نمیخورد، به سمت دیوار پرتاب میکند و به بیبی چشم غره میرود.بعد از چند ثانیه سرش را میچرخاند و به گوشهای زل میزند.
انگار دنبال چیزی میگردد.
بی بی اینبار مهربان است. با صدای گرم و آرام میگوید:
اگر قرصتو نخوری دوباره همون فکرا میان سراغت.
تو که نمیخوای دوباره سروصدا کنی؟ ها؟ یا اینکه منو بزنی؟ یا…
این وسط من هم حرفی میزنم . یعنی از دهانم میپرد.
باز میخوای خل و چل بازی دربیاری از خودت؟ دیوونه شی و بزنی شیشه ها رو خورد کنی؟
نگاهش از گوشه دیوار برمیگردد و یکراست به چشمهایم میخورد،مردمک چشمش کوچک میشود، بلند بلند ناسزا میگوید. آخه پسرهی فلان فلان شده چی فکر کردی راجب خودت. هنوز پشت لبت سبز نشده فکر کردی مرد شدهی؟ پاشو خودتو جمع و جور کن،این دور و برها نبینمت.
صورتم قرمز میشود.حس میکنم خون درونش جمع شده و بعد به سرعت پایین میرود. دستانم سرد میشود.میخواهم چیزی بگویم اما نمیتوانم، فقط لبخندی میزنم و بیرون میروم. روی سکو مینشینم و سیگاری که در دستانم نیست را دود میکنم…
۲
هوا سرد است،زمستان از پشت کوه ها آغاز شده و به اینجا رسیده ، دست هایم میلرزند. نفس عمیقی میکشم به عقب نگاه میکنم.دیگر نه بی بی آنجاست و نه پدربزرگ،حتی قرص ها و بد و بیراه ها هم نیست،سیگار هم دود نمیکند.حتی خانهی چوبی قدیمی که کودکیهایم در آن سپری شد وجود ندارد. تنها خیابان است و دانههای برف که روی سرش میریزد.
درون سرم خون بالا و پایین میرود،میخواهد جمجمه ام را متلاشی کند.
به سمت چراغ روبرو میروم. امسال زمستان سردتر است. باد سردی میزند و یقهی پالتوعم را کج میکند.چند قدم آنورتر از چراغ بیقوارهی ترکش خورده ،کوچهی ماست. سرکوچه پدربزرگ را میبینم با کیسهی قرص هایش، به من نگاهی میکند و میخندد. آنهارا به هوا پرتاب میکند و به سمت خانه میدود.
قدم هایم را بلندتر برمیدارم،به کوچه که میرسم اثری از او پیدا نمیکنم.تنها ردپایی کمرنگ بر روی برف دیده میشود.ردپایی که کم کم درحال ناپدید شدن است…
به گمانم دارد از حافظهام پاک میشود.
پشت سر را نگاه میکنم،پدر بزرگ را میبینم که دارد میخندد و با پاهای برهنه وسط برف ها میدود. قهقههای میزند و ناپدید میشود.
امسال زمستان سردتر از همیشه است.
پدربزرگ گل هارا دوست داشت،شاید به سمتی رفته و بهار بازگردد.
شاید…
به یاد پدربزرگ.😌
بیست و چهارم دی ماه هزاروچهارصد و دو
دیدگاهتان را بنویسید