26/5/1404


امروز از زمین و زمان کسالت و بیحوصلگی می بارد. سیگاری روشن میکنم پشت بند آن سیگاری دیگر و …پاکت تمام میشود اما انگار نیکوتین هم کسالت را باخود نمیبرد.پیاده روی میکنم و از روبروی کوچه ای که خانه ی یک دوست قدیمی در آن است ، می گذرم،آرام و بی صدا اما خبری از او نیست.او هم دود سیگار شده و رفته و نیست که کسالت روز را کم کند و نبودش کسالت را زیاده میکند.

به کافه میروم.. قهوه به همراه لیمو پیشنهاد یک دوست ؟ دوستی که پیشنهادش همیشه همراهم است و ولی خودش و سایه اش به سمتی رفتند و بازنگشتند.

دوستی قدیمی که از خانه اش بیرون نمی اید شاید هم می اید اما من نمیتوانم ببینمش.آه

پیاده روی هم کسالتی که از اسمان میبارد را کم نمیکند.به خانه می ایم.دراز میکشم.می ایستم ورزش میکنم توی حال راه میروم واز پنجره رنگ های نارنجی خورشید را میبینم که روی در و دیوار میریزد.کسالت های نارنجی! چه متعفن و چندش آور.حقیقتی رنگین که تف میشود توی صورتم.میخواهم از مرد بودن خود فرار کنم، از اینکه خودم باشم فراری ام.اما اینبار چاره ای نیست اگر پا به فرار بگذارم زندگی مرا میبلعد.نابودم می کند و هرچه که داشتم می گیرد. باید بمانم و با همه ی این ها سر کنم.حقیقتی که تف شده را پاک کنم و سعی کنم لبخندی بزنم و بگویم چیزی نیست.زندگی همین است و من هم میپذیرم این متعفن بدبوی چندش آور نارنجی رنگی را که بوی تعفنش کسالت را به اطراف می پراکند.


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *