بهار آمده. دستانم را زیر بوته ی گل میبرم تاتکه ای از ریشه اش را بکنم.دستانم خونی میشود در دهان میگیرم و خونش را میمکم. دردی حس نمیکنم. بی حس شده ام.درست از وقتی که پدر بزرگ مرد.میدانی پدر بزرگ را دوست داشتم.سعی کردم وقتی زنده است تنهایش نگذارم.تاحدودی هم موفق بودم.اما خب امروز نیست تا حرف هایم را تایید کند.راستش دیشب خوابش را دیدم و… صدای زنگ در می آید.دستانم را از دهانم در می اورم و فکر پدر بزرگ را از ذهن دور می اندازم. با لبخندی در را باز میکنم.کسی نیست.لابد دوباره کودک بازیگوش همسایه است. اینبار گیرش می اورم و زهر چشمی از او می گیرم که تا عمر دارد از این غلط ها نکند.لبخندم دم در جا می ماند. در را میبندم و لگدی به سنگ کنار در میزنم.شاید اینطوری میخواهم اعصابم را آرام کنم.به کارم مشغول میشوم و بوته را جدا میکنم.با ریشه. مشغول کاشتن می شوم.هرسال عید کارم همین است.البته چندین سال پیش که پدر بزرگ زنده بود هرسال درخت انجیر میکاشتم. بعد از مرگش دیگر دست و دلم نرفت که انجیر بکارم.بجایش گل میکارم.گل محمدی قرمز و سفید. درخت انجیری که با پدربزرگ کاشتیم قدش بلند شده.هفت الی هشت متری میشود.گاهی از دور نگاهش میکنم و به سرعت میگذرم.درخت دقیقا انتهای باغچه و کنار دیوار است.گوشه ی دنجی تنها افتاده و کسی کاری به کارش ندارد.تنها فصل انجیر یادش میکنند.از کاشتن گل که فارغ شدم به سمت انجیر میروم.به گمانم امسال باید انجیر هم بکارم و این عادت کهنه را به جا بیاورم.شاید یاد پدربزرگ دوباره تازه شود.هر انجیری که میکارم یادش اضافه میشود.در همه جا قابل دیدن است.شاید حس کنم زنده است و از این بیحسی دربیایم. شاید جای خالی اش حس نشود.
چهارم فروردین ماه یکهزار و چهارصد و سه
1403/01/04
دیدگاهتان را بنویسید