چپ،راست،هوک راست. بدو تن لشتو تکون بده.درست مشت بزن.محکم.مگه اومدی خونه ی خاله؟ از تو چیزی درنمیاد و…
شروع میکند در و پیت گفتن.البته دوست داشتم در پیت بگوید اما نمی گوید. کلاس بوکس اسم نوشتم.دوباره و بعد چندسال می خواهم چیزی یادبگیرم و در آن خوب شوم. مشتی به کیسه بزنم و حس کنم کسی است که مرا ازار داده.دق و دلی ام را خالی کنم و ذهنم را آرام .بدانم قدرت در دستانم است و می توانم به کسی اسیب بزنم اما این کار رانکنم.
آن سال برای فرار از چیزی باشگاه می رفتم.میخواستم چشمهایی را فراموش کنم که حس می کردم بدون آن چشم ها نمیتوانم زندگی کنم.پس مشت به کیسه ها میزدم و می دویدم تا از شر آن چشم ها و سایه ی زیر آن ها فرار کنم.چشمانی که آزارم می داد و به دنبالم می گشت تا با اغواگری و وحشی گری ذاتی اش روح را از بدنم جدا کند.من هم راهی جز قوی تر شدن نداشتم.آن قدر قوی شوم که آن چشم ها نتوانند مرا بکشند و به دام خود بیاندازند. تا جایی هم خوب پیش رفت اما مثل تمام چیزهایی که دوستشان داشتم،یک شب بوکس و ورزش و قوی بودن را رها کردم .رهایش کردم. شبی از شب های تابستان رفتم و پشت سرم را هم نگاه نکردم. از فرار کردن دست برداشتم از دست آن چشم هایی که دنبالم بود.
.آدم جایی خسته میشود و می گوید بس است دیگر اکنون وقت آن است که حقیقت را روی صورت خودم تف کنم.دیگر نمیخواهم فرار کنم.بگذار حقیقت من را بکشد. تاجایی هم مرا کشت اما دیدم آدم از آنچه فکر می کند قوی تر است.
حق تعالی چیزی که بیشتر از توان انسان است را بر دوشش نمیگذارد و در سختی ای رهایش نمیکند.سختی ای که ممکن است از پایش در بیاورد.قربانش بشوم آرام آرام اندوه را می گذارد این گوشه ی قلب و بعدش آرام آرام غصه ها و اندوه های بزرگتری را به سوی آدم می فرستد و بعدش…
بعدش دوباره تا به نتیجه ای برسد و بگوید:
آها همینجا خوبه دیگه این گل آدم رو همونطوری که میخواستم ورز دادم و سرشتمش و حالا میتونه به سمت خودم بیاد.شاید هم دوباره توی بدنی دیگه بزارمش و بفرستم تا یکم دیگه دست بخوره تا حسابی آب دیده بشه و بتونم بزارمش توی کوره و بعد بشه یک تندیس زیبا که دوسش دارم.اونطوری که من میخوام.
و اینگونه سرنوشتی نصیب ما میشود و همان خواهد شد که حق تعالی مد نظر دارد. شاعر میفرماید : آنچه در جهد آدمی است بجای می آورد و استاره ی او نمیگشت و آن بود که حق تعالی خواست و همان گشت.
و در این صحنه ما فقط بازیگرانی هستیم که سعی میکنیم به بهترین روش خود عمل کنیم.اما حوادث و پیشامد ها دست ما نیست.به سویی می رویم و میفهمیم که نباید به آن سو برویم و تمام هستی همین است. اینکه با کارها و اشتباهات و اعمالمان بفهمیم که کجا برویم و چه بشویم.
الف .صاد