دسته: روزمره نویسی

  • 27/5/1404

    چپ،راست،هوک راست. بدو تن لشتو تکون بده.درست مشت بزن.محکم.مگه اومدی خونه ی خاله؟ از تو چیزی درنمیاد و… شروع میکند در و پیت گفتن.البته دوست داشتم در پیت بگوید اما نمی گوید. کلاس بوکس اسم نوشتم.دوباره و بعد چندسال می خواهم چیزی یادبگیرم و در آن خوب شوم. مشتی به کیسه بزنم و حس کنم…

  • 26/5/1404

    امروز از زمین و زمان کسالت و بیحوصلگی می بارد. سیگاری روشن میکنم پشت بند آن سیگاری دیگر و …پاکت تمام میشود اما انگار نیکوتین هم کسالت را باخود نمیبرد.پیاده روی میکنم و از روبروی کوچه ای که خانه ی یک دوست قدیمی در آن است ، می گذرم،آرام و بی صدا اما خبری از…

  • 25/5/1404

    امروز از چیزی نمیترسم.از عاشق شدن و فارغ شدن.دویدن و زمین خوردن.بی پول و پولدار شدن.حتی از مرگ هم نمیترسم.اما زندگی… زندگی چیزیست که گاهی مرده ها هم از ان میترسند وای به حال من که زنده ام. گاهی از آن میترسم. همین.تنها ترس از ناشناخته ای که نمیدانم از چه جنس است؟ گاهی غم…

  • پدربزرگ

    پدربزرگ قرص هایش را نمی‌خورد، به سمت دیوار پرتاب می‌کند و به بی‌بی چشم غره می‌رود.بعد از چند ثانیه سرش را  میچرخاند و  به گوشه‌ای زل می‌زند. انگار دنبال چیزی می‌گردد. بی بی اینبار مهربان است. با صدای گرم و آرام می‌گوید: اگر قرصتو نخوری دوباره همون فکرا میان سراغت. تو که نمی‌خوای دوباره سروصدا…

  • پدربزرگ و درخت انجیر!

    بهار آمده. دستانم را زیر بوته ی گل میبرم تاتکه ای از ریشه اش را بکنم.دستانم خونی میشود در دهان میگیرم و خونش را میمکم. دردی حس نمیکنم. بی حس شده ام.درست از وقتی که پدر بزرگ مرد.میدانی پدر بزرگ را دوست داشتم.سعی کردم وقتی زنده است تنهایش نگذارم.تاحدودی هم موفق بودم.اما خب امروز نیست…