دسته: روزمره نویسی
-
پدربزرگ
پدربزرگ قرص هایش را نمیخورد، به سمت دیوار پرتاب میکند و به بیبی چشم غره میرود.بعد از چند ثانیه سرش را میچرخاند و به گوشهای زل میزند. انگار دنبال چیزی میگردد. بی بی اینبار مهربان است. با صدای گرم و آرام میگوید: اگر قرصتو نخوری دوباره همون فکرا میان سراغت. تو که نمیخوای دوباره سروصدا…
-
پدربزرگ و درخت انجیر!
بهار آمده. دستانم را زیر بوته ی گل میبرم تاتکه ای از ریشه اش را بکنم.دستانم خونی میشود در دهان میگیرم و خونش را میمکم. دردی حس نمیکنم. بی حس شده ام.درست از وقتی که پدر بزرگ مرد.میدانی پدر بزرگ را دوست داشتم.سعی کردم وقتی زنده است تنهایش نگذارم.تاحدودی هم موفق بودم.اما خب امروز نیست…